درخت هلو
روزی و روزگاری ، دو نفر راهی سفر شدند .دو رفیق و دو همراه . دو رفیق در ظاهر یک شکل نبودند ؛ولی در باطن یک جور بودند و یک جور فکر می کردند ؛ از این قرار که بی حال و کم کار بودند و به قول خودمان (تنبل ) بودند .
تنبلها وسائلی برای سفر آماده کردند و دل به راه سپردند . وسائل سفر کم و سبک بود ، ولی همین را هم نمی توانستند بر دوش بگذارند .
اولی می گفت :«رفیق جان بار من خیلی سنگین است ، ده تا شتر هم نمی توانند آن را ببرند . می شود ده قدم آنرا برای من بیاوری .؟»
دومی با بی حالی همسفرش را نگاه می کرد و می گفت :«ده قدم ؟! می خواهی بار تو را از این سر دنیا تاآن سر دنیا بکشم ؟کار کمتر از من بخواه .!»
اولی او را دلداری می داد و می گفت «غصه نخور رفیق جان ! قول مردانه می دهم وقتی که تو خسته شدی ، من بار تو را یازده قدم بیاورم !» ولی ماجرا به همین جا تمام نمی شد . وقتی رفیق اولی بار را بر دوش همسفرش می گذاشت ، یکی یکی قدمهای او را می شمرد تا به ده قدم می رسیدند ، می گفت : «هنوز ده قدم نشده ، من شمردم ، نه قدم و نصفی شده !»
رفیق دومی هم فریاد می زد : «بی انصاف ! من هم حساب بلدم خودم شمردم ، دیدم یازده قدم ، بار تو را کشیده ام . وای ! »
آنها با این حال روز رفتند و رفتند . گرسنه شدند ، غذا نخوردند ، تشنه شدند ، آب نخوردند تا اینکه سر راهشان درخت هلویی را دیدند .از دیدن درخت هلو خیلی خوشحال شدند رفتند زیر درخت و به هلو های رسیده و آبدار خیره شدند.
اولی گفت :« رفیق جان از این درخت هلو بچین !»
دومی گفت : «خودت از این هلو ها بچین ، چرا همه کارهای سخت را باید من انجام بدهم ؟»
دو رفیق مدتی همینطور به هم فرمان دادند ، ولی هیچیک حاضر نشدند از آن درخت هلو بچینند . عاقبت اولی زیر درخت دراز کشید .
دومی پرسید :«چرا خوابیدی ؟»
دارم فکر می کنم که چطور می توانیم هلو بخوریم و خسته هم نشویم
آفرین بر تو ، کاش من هم مثل تو حال داشتم فکر کنم !
اولی چند لحظه ای در این حال بود که به دوستش گفت : «تو هم زیر درخت مثل من بخواب ! »
چرا ؟
نظرات شما عزیزان: